.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲→
ایش... ارسلان بی شعوره که!ببین کی روهم باخودش همراه کرده!محراب احمدی...خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که ازنظر من خیلی هم بی مزه اس!ایش!
اخم غلیظی کردم وچشم غره ای به هردوشون رفتم.پارسا که دید من ناراحت شدم، روبه ارسلان گفت: ارسلان چرا می خندی؟!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!
ارسلان درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون پارسا کِرِکِر خنده بود!
ویهو انقدر بلند خندید که خود محراب هم خفه شد وباتعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که ارسلان بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال ارسلان شدم وروکردم به پارسا وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین...ببخشید.
وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.ارسلان هم برای شوخی...
وسط حرفش پریدم:
- معذرت میخوام ولی آقا ارسلان همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که!
ارسلان که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و...ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم!
بااین حرفش،محراب زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
محلش ندادم ودوباره یه تشکر از پارسا کردم و به همراه نیکا به سمت سالن رفتیم.
صدای ارسلان و شنیدم که بلند بلند می خوند:
- دیانا خانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه!
پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.به همراه نیکا به کلاس رفتیم.
یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم!ارسلان آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی...آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!!
اخم غلیظی کردم وچشم غره ای به هردوشون رفتم.پارسا که دید من ناراحت شدم، روبه ارسلان گفت: ارسلان چرا می خندی؟!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!
ارسلان درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون پارسا کِرِکِر خنده بود!
ویهو انقدر بلند خندید که خود محراب هم خفه شد وباتعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که ارسلان بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال ارسلان شدم وروکردم به پارسا وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین...ببخشید.
وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.ارسلان هم برای شوخی...
وسط حرفش پریدم:
- معذرت میخوام ولی آقا ارسلان همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که!
ارسلان که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و...ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم!
بااین حرفش،محراب زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
محلش ندادم ودوباره یه تشکر از پارسا کردم و به همراه نیکا به سمت سالن رفتیم.
صدای ارسلان و شنیدم که بلند بلند می خوند:
- دیانا خانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه!
پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.به همراه نیکا به کلاس رفتیم.
یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم!ارسلان آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی...آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!!
۲۰.۲k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.